گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد پانزدهم
.بيان وفات عبد اللّه بن علي‌




قبل از آن منصور عيسي بن موسي را احضار كرد و عبد اللّه بن علي را باو سپرد و دستور داد كه او را بكشد. گفت: گردنش را بزن و بدان تو بعد از مهدي خليفه خواهي شد پس تو گردنش را بزن. هرگز ضعف نفس و سستي بتو راه نيابد كه من چنين تدبيري بكار برده‌ام.
منصور راه مكه را گرفت و از نيمه راه باو نوشت كه چه كردي آيا امر مرا انجام دادي يا نه. عيسي باو پاسخ داد كه من امر ترا اطاعت و اجرا كردم. منصور يقين كرد كه او را كشته.
چون عيسي عبد اللّه را از منصور گرفت با منشي خود يونس بن فروه مشورت كرد و دستور منصور را باو گفت. يونس گفت: منصور خواست كه تو عبد اللّه را بكشي و بعد ترا بقصاص او بكشد. كه چون تو در خفا و پنهاني او را بكشي او ترا آشكار
ص: 227
خواهد كشت تو هرگز او را مكش و او را در خفا تسليم او مكن (بلكه آشكار كه همه بدانند او نزد تو زنده مانده بود).
چون منصور برگشت بعضي از خويشان خود را وادار كرد كه نزد منصور شفاعت كنند كه عبد اللّه را آزاد كند. آنها كه برادر عبد اللّه (و عم منصور) بودند نزد منصور شفاعت كردند و او قبول كرد (بتصور اينكه عيسي او را كشته و او از عيسي خونخواهي و قصاص خواهد كرد). منصور بعيسي گفت: من عم خود عبد اللّه كه عم تو هم مي‌باشد بتو سپردم كه در منزل تو بماند اكنون اعمام من و تو درباره او شفاعت كرده‌اند و من گناهش را بخشيدم او را حاضر كن. عيسي گفت: اي امير المؤمنين مگر تو بمن دستور اكيد ندادي كه من او را بكشم من هم او را كشتم. گفت: هرگز من بتو چنين دستور و فرماني ندادم. گفت: بلي بمن امر كردي كه او را بكشم و من كشتم. منصور گفت: من فقط بتو دستور دادم كه او را باز بداري. تو دروغ مي‌گوئي.
سپس منصور باعمام خود رو كرد و گفت: اين مرد بكشتن برادر شما اعتراف كرده است. گفتند او را بما بده كه ما او را بكشيم و قصاص بگيريم او هم عيسي را بآنها داد و آنها او را بميدان بردند كه بكشند چون اين امر همه جا شايع شد و تمام مردم دانستند يكي از آنها برخاست كه عيسي را بكشد. عيسي از او پرسيد آيا تو مرا مي‌كشي؟ گفت: آري بخدا. عيسي گفت: مرا نزد امير المؤمنين برگردانيد او را نزد منصور بردند. عيسي بمنصور گفت: تو در قتل او (عبد اللّه) ميخواستي مرا بكشي.
اينك عم تو زنده است و تن درست است. گفت: او را حاضر كن تا من ببينم كه چه بايد بكنم. آنها (خويشان و اعمام منصور) رفتند منصور عم خود عبد اللّه را در خانه بازداشت كه پس آن از نمك سنگ ساخته شده آب را بر اساس خانه بست و نمك آب شد و ديوار و سقف بر او فرود آمد و او را كشت او را در گورستان دروازه شام بخاك سپرد او نخستين كسي بود كه در آن گورستان دفن شد. عمر او پنجاه و دو سال بود.
گفته شده روزي منصور سوار شد ابن عياش منتوف همراهش بود منصور از او پرسيد آيا سه خليفه مي‌تواني نام ببري كه اول حرف نام آنها عين باشد و هر سه كشته
ص: 228
شده باشند؟ (مدعي خلافت بوده كه اول نام قاتل عين و اول نام مقتول عين باشد) ابن عياش گفت آري: عوام مي‌گويند: علي عثمان را كشت. (و من درباره اين قتل فقط از قول آنها روايت مي‌كنم نه عقيده خود). عبد الملك هم عبدالرحمن بن اشعث را كشت (براي خلافت شوريده بود) و عبد اللّه بن زبير عمرو بن سعيد را كشت و عبد اللّه بن علي (عم منصور) سقف بر او فرود آمد. منصور گفت: اگر سقف بر او فرود آمده و او را كشته من چه گناهي دارم؟ گفت من نمي‌گويم تو گناهكاري مي‌گويم سقف او را كشته است.
مؤلف گويد: اينكه گفته است عبد اللّه بن زبير عمرو بن سعيد را كشته صحت ندارد زيرا عبد الملك او را كشته بود. (اول نام منصور هم عين است كه عبد اللّه باشد).
(عياش) با ياء و نقطه زير و شين نقطه‌دار.

بيان حوادث‌

در آن سال منصور محمد بن ابي العباس سفاح برادرزاده خود را بامارت بصره منصوب او پس از اقامت در بصره راه بغداد را گرفت و نخبة بن سالم را بنيابت و جانشيني خود در بصره منصوب نمود و منصور هم آن انتخاب را پسنديد و تأييد كرد چون (محمد مذكور) ببغداد برگشت درگذشت.
در آن سال منصور خود امير الحاج بود.
امير مكه از طرف منصور عم او عبد الصمد بن علي بود كه طائف نيز ضميمه مكه بود. امير مدينه جعفر بن سليمان بود.
در مصر هم يزيد بن حاتم مهلبي امير بود.
در آن سال عبدالرحمن اموي غلام خود بدر را براي غزا و جهاد فرستاد تمام بن علقمه هم همراه او بود كه متفقا شهر طليطله را قصد كردند. در آنجا هاشم بن عذره بود بر او سخت گرفتند تا او را گرفتار كردند عده ديگري هم كه حيات بن وليد يحصبي و عثمان بن حمزه بن عبيد اللّه بن عمر الخطاب در مقدمه آنها بودند
ص: 229
اسير كردند و نزد عبدالرحمن بردند آنها پشمينه پوشيده و سر و ريش تراشيده و بر خر سوار شده و غل و زنجير بگردن و دست آنها زده بودند پس از آن همه را در شهر قرطبه بدار آويختند.
در آن سال نماينده عبدالرحمن بشام رفت و فرزندش سليمان را از بلاد شام باندلس برد. براي عبدالرحمن فرزند ديگري در بلاد اندلس متولد شده بود كه هشام نام داشت. عبدالرحمن او را بر سليمان مقدم داشت. ميان دو برادر رشك و كين برپا شد كه ما پس از اين آنرا شرح خواهيم داد.
در آن سال ستاره‌ها فرو ريخت. (در كتاب النجوم الزاهره چنين آمده: در آن شب كواكب از اول شب تا صبح فرو ريخت و مردم از بيم تا صبح نخوابيدند.) در آن سال اشعث بن عبد الملك حمراني بصري و هشام بن حسان مولاي امتيك درگذشتند. گفته شده: در سنه صد و چهل و هشت وفات يافت همچنين عبدالرحمن بن زبيد بن حارث اليامي كه ابو الاشعث كوفي باشد درگذشت.

سنه صد و چهل و هشت‌

بيان قيام و خروج حسان بن مجالد

در آن سال حسان بن مجالد بن يحيي بن مالك بن اجدع همداني (از قبيله همدان) كه برادر مسروق بن اجدع باشد در پيرامون موصل در قريه با فخري كنار رود دجله قيام و خروج كرد لشكر پادگان موصل براي دفع او رفت فرمانده لشكر صقر بن نجده بود كه بعد از حرب بن عبد اللّه والي موصل شده بود بمقابله پرداخت جنگ رخ داد و لشكر موصل تاب نياورده تا دم پل گريخت. خوارج بازار را آتش زدند و ويران كردند و هر چه در آن بود بيغما بردند.
پس از آن حسان سوي «رقه» رفت و از آنجا دريا را قصد كرد تا بكشور سند رسيد و داخل سند گرديد. در آن هنگام خواست نزد خوارج عمان برود كه هميشه
ص: 230
خوارج آن ديار آنها را دعوت مي‌كردند كه بانها ملحق شوند ولي در اين بار آنها را نپذيرفتند ناگزير دوباره بموصل برگشتند.
دوباره صقر (امير موصل) باتفاق حسن بن صالح و بلال لشكر كشيد و جنگ واقع شد و باز صقر گريخت و حسن بن صالح و بلال هر دو اسير شدند.
حسان بلال را كشت و حسن را نگهداشت زيرا حسن از قبيله همدان بود.
بدان سبب بعضي از اتباع او از او جدا شدند (زيرا بر خلاف عقيده، آنها يكي را كشت و ديگري را زنده نگهداشت كه اين مخالف دين آنها بود) حسان خواهرزاده حفص بن اشيم بود كه حفص يكي از علما، خوارج بشمار مي‌رفت و حسان از او فقه را آموخت.
چون حسان قيام و خروج كرد منصور شنيد و تعجب كرد و گفت: يك خارجي از قبيله همدان قيام كرده (نميتوان باور كرد) زيرا تمام افراد قبيله همدان شيعه علي بودند منصور تصميم گرفت كه بموصل لشكر بفرستد و اهالي موصل را بكشد. ابو حنفيه (امام اعظم اهل سنت) و ابن ابي ليلي و ابن شبرمه (فقيه بودند) نزد خود خواند و گفت: اهل موصل تعهد كرده‌اند كه هرگز ضد من قيام نكنند و اگر بشورند خون آنها هدر و مال آنها مباح خواهد بود اكنون آنها قيام كرده‌اند (نقض عهد نموده‌اند).
ابو حنيفه سكوت اختيار كرد. دو فقيه ديگر تكلم كردند و گفتند: آنها رعاياي تو هستند اگر عفو كني كه شايسته آن هستي و اگر كيفر دهي كه آنها مستوجب آن خواهند بود.
منصور ابو حنيفه را گفت: اي شيخ (پير) مي‌بينم تو خاموش هستي. ابو حنيفه جواب داد: اي امير المؤمنين آنها چيزي را بتو روا داشته‌اند كه خود مالك آن نمي‌باشد. آيا اگر زني ناموس خود را بدون عقد شرعي واگذار كند مي‌توان از او بهره‌مند شد؟ منصور گفت: نه منصور از ريختن خون اهل موصل صرف نظر كرد دستور داد ابو حنيفه و آن دو فقيه ديگر بشهر كوفه برگردند.
ص: 231

بيان استخدام خالد بن برمك‌

در آن سال منصور خالد بن برمك را بامارت موصل منصوب نمود.
سبب اين بود كه اكراد در آن ولايت مسلط شده اغتشاش و فساد را آغاز نمودند منصور مشورت كرد كه چه كسي شايسته امارت آن ديار است؟ گفته شد:
مسيب بن زهير ولي عمارة بن غمره گفت: خالد بن برمك شايسته امارت و ايالت است او را برگزيد و روانه كرد او هم نسبت بمردم آن ديار نيكي بسيار كرد و تبه كاران را بكيفر رساند اهالي شهر سخت از او ترسيدند و احترام و اطاعت نمودند و در عين احسان و مهرباني سخت‌گير و هشيار بود.
در آن سال فضل بن يحيي بن خالد بن برمك متولد شد. تاريخ ولادت او هفت روز مانده از پايان ماه ذي حجه بود. او هفت روز قبل از هارون الرشيد متولد شد خيزران مادر هارون الرشيد با پستان خود او را شير داد و شريك هارون نمود.
بنابر اين فضل بن يحيي برادر رضاعي هارون الرشيد بوده براي همين سلم خاسر گفته است:
اصبح الفضل و الخليفه هارون رفيعي لبان خير النساء يعني: فضل و خليفه هارون هر دو شير بهترين زنان را نوشيده‌اند.
ابو الجنوب نيز گفت:
كفي لك فضلا ان افضل حرة غذتك بثدي و الخليفه واحد يعني: اي فضل و افتخار براي تو بس باشد كه بهترين بانو آزاد تو و خليفه را از يك پستان شير داده است.

بيان امارت اغلب بن سالم در افريقا

چون منصور خروج محمد بن اشعث را از افريقا شنيد باغلب بن سالم بن عقال بن خفاجه تميمي نوشت و ايالت افريقا را باو سپرد (ابن اشعث از افريقا خارج
ص: 232
شده بود.
اغلب كسي بود كه با ابو مسلم در خراسان قيام و او را ياري كرده بود.
اغلب هم محمد بن اشعث را كه بيرون رفته بود با خود باز گردانيد. چون فرمان ايالت افريقا باغلب رسيد بشهر قيروان رفت و مردم را آرام كرد و آن در سنه صد و چهل و هشت بود.
گروهي از فرماندهان محمد بن اشعث را كه از مضر (قبايل) بودند اخراج كرد و مردم را آسايش بخشيد.
ابو قره با عده بسيار از قبايل بربر شوريد اغلب هم سوي او لشكر كشيد ولي ابو قره با اتباع خود جنگ نكرده گريخت. اغلب هم راه شهر «طنجه» را گرفت.
لشكريان سخت رنجيدند و يكي بعد از ديگري جدا شده بقيروان برگشتند. عده كمي با او ماندند حسن بن حرب كندي در شهر تونس بود. بلشكريان نوشت و آنها را بطاعت و پيروي خود دعوت كرد آنها هم قبول و اجابت كردند او هم باتفاق آنها وارد شهر قيروان شد و در آن شهر كسي نبود كه مانع ورود او شود.
اغلب خبر تصرف شهر را شنيد برگشت و شتاب كرد بعضي از ياران او گفتند:
با اين عده كم نشايد بجنگ دشمن بروي بهتر اين است كه بقابس (محل) بروي آنگاه بسياري از آنها نزد تو بر خواهند گشت زيرا آنها از رفتن بطنجه خودداري كرده بودند نه اينكه از متابعت تو با افزايش عده خواهي توانست با دشمن مقابله كني.
او نصيحت آنها را شنيد بر عده او افزوده شد حسن بن حرب را قصد كرد جنگي سخت رخ داد و حسن گريخت و بسياري از اتباع او كشته شدند حسن بتونس باز گشت و آن در تاريخ جمادي الثاني سنه صد و پنجاه بود. اغلب وارد شهر قيروان شدند.
حسن هم شروع بگرد آوردن لشكر نمود. سپاه عظيمي گرد او تجمع نمود.
اغلب هم از قيروان لشكر كشيد. مقابله و جنگ واقع شد ناگاه تيري باغلب اصابت كرد كشته شد ولي اتباع او پايداري و دليري كردند. مخارق بن غفاد فرماندهي آنها را بر عهده گرفت. مخارق در ميمنه اغلب بود از ميمنه بر حسن حمله كرد حسن
ص: 233
گريخت و از تونس هم بيرون رفت و بمحل «كتامه» پناه برد مدت دو ماه در آنجا اقامت گزيد و باز تونس را قصد كرد پادگان تونس با او جنگ كرده او را كشتند.
گفته شده: حسن پس از قتل اغلب بقتل رسيده بود زيرا اتباع اغلب پس از قتل او در ميدان جنگ پايداري كردند و حسن بن حرب در همان ميدان كشته شد.
نعش حسن را پس از قتل بدار آويختند. نعش اغلب را هم بخاك سپردند و او را شهيد ناميدند.
اين واقعه در ماه شعبان سنه صد و پنجاه رخ داد.

بيان فتنه و شورش در اندلس‌

در آن سال سعيد يحصبي معروف بمطري در اندلس در شهر «ليلة» خروج و قيام نمود.
علت شوريدن او اين بود كه شبي مي‌نوشيد و مست شد و ياران خود را كه از يماني‌هاي اتباع علاء بودند و كشته شدند بياد آورد در عالم مستي برخاست و پرچم برافراشت چون هشيار شد پرچم برافراشته را ديد تعجب كرد علت برافراشتن درفش را پرسيد باو گفتند: تو در عالم مستي آنرا برافراشتي. خواست آنرا فرود آرد و بپيچد ولي بخود گفت: من هرگز پرچمي را كه برافراشته‌ام فرود نمي‌آورم ناگزير ستيز و شورش را آغاز نمود.
يمانيها گرد او تجمع نمودند او هم «اشبيليه» را قصد و بر آن غلبه كرد. بر عده او افزوده شد عبدالرحمن امير (اموي) اندلس با لشكرهاي خود او را قصد كرد. مطري در قلعه «زعواق» در يازدهم ماه ربيع الاول تحصن و عبدالرحمن او را محاصره نمود و سخت گرفت و مانع شد كه شورشيان ديگر باو ملحق شوند. در آن هنگام غياث بن علقمه لخمي با او متفق شده بود كه او در شهر شدونه اقامت داشت جمعي از سالاران
ص: 234
و فرماندهان قبايل باو گرويدند و خواستند باو برسند كه عده آنها بسيار بود. چون عبدالرحمن شنيد بدر مولاي خود را براي دفع و منع آنها با لشكر فرستاد و او مانع رسيدن آنان گرديد. مدت محاصره او بطول كشيد و عده اتباع او كم شد زيرا بسياري از آنها كشته شده بودند. بعضي هم او را ترك كردند. روزي از قلعه خارج شد جنگ كرد تا بقتل رسيد سرش را بريدند و نزد عبدالرحمن بردند. محصورين قلعه ديگري را براي سالاري خود برگزيدند كه نامش خليفه بن مروان بود.
محاصره دوام يافت ناگزير امان خواستند بشرط اينكه خليفه را تسليم كنند.
عبدالرحمن بآنها امان داد آنها هم قلعه را با خليفه تسليم او نمودند قلعه را ويران كرد و خليفه را كشت ياران او را هم كشت بعد از آن غياث را كه موافق مطري بود قصد نمود. او و اتباع او را محاصره كرد آنها هم امان خواستند بآنها امان داد يك عده تن ندادند زيرا از حكومت و دولت او بستوه آمده بودند. آنها را گرفت و بند كرد و بشهر «قرطبه» برگشت. چون بآنجا رسيد عبد اللّه بن خراشه اسدي در محل «كوره‌جيان» بر او شوريد. بسياري از قبايل هم گرد او تجمع نمودند بر قرطبه هجوم برد عبدالرحمن سپاهي براي دفع آنها فرستاد آنها پراكنده شدند. او از عبدالرحمن امان خواست عبدالرحمن باو امان داد و وفاداري هم كرد.

بيان حوادث‌

در آن سال صالح بن علي (عم خليفه) در محل «دابق» لشكر زد ولي جنگ و غزا نكرد.
در آن سال ابو جعفر منصور خود امير الحاج شده بود.
در آن سال سليمان بن مهران اعمش (محدث) درگذشت او در سنه شصت هجري متولد شده بود.
در آن سال جعفر بن محمد صادق (امام شيعيان) در مدينه وفات يافت. قبر او و پدر و جدش با حسن بن علي در يك محل و يك مدفن است زيارتگاه مي‌باشد.
ص: 235
در آن سال زكريا بن ابي زائده درگذشت. همچنين ابو اميه عمرو بن حارث بن يعقوب مولاي قيس بن سعد بن عباده. غير از اين روايت هم آمده. او در سنه نود متولد شده بود.
عبد اللّه بن يزيد مولاي اسود بن سفيان گفته شده مولاي بني تميم كه محل وثوق و اعتماد بود و محمد بن عبدالرحمن بن ابي ليلي قاضي و محمد بن وليد زبيدي و محمد بن عجلان مدني و عوام بن يزيد بن رويم شيباني واسطي و يحيي بن ابي عمرو سيباني از اهل «رمله» درگذشتند.
(سيبان) با سين بي نقطه و ياء دو نقطه زير و باء يك نقطه است. يك طائفه از حمير است.

سنه صد و چهل و نه‌

در آن سال عباس بن محمد (برادر خليفه) بلاد صائفه را قصد و غزا كرد.
حسن بن قحطبه هم همراه او بود همچنين محمد بن اشعث ولي محمد در عرض راه درگذشت.
در آن سال منصور بناي ديوار و حصار شهر بغداد را تكميل كرد و انجام داد.
حفر خندق شهر را هم بپايان رسانيد و خود بمحل حديثه (نوشهر) موصل رفت.
در آن سال محمد بن ابراهيم بن محمد بن علي بن عبد اللّه بن عباس امير الحاج بود. در آن سال عبد الصمد بن علي از امارت مكه بر حسب بعضي روايات عزل و محمد بن ابراهيم بجاي او نصب شد.
امراء و حكام و عمال سال قبل هم بحال خود باقي بودند كه نام آنها برده شده بود. مگر مكه و طائف (كه تغير شده چنانكه ذكر شد).
در آن سال عبدالرحمن امير اندلس مولاي خود بدر را بكشور دشمن فرستاد (با سپاه) او داخل كشور شد و جزيه گرفت.
در آن زمان ابو صباح حي بن يحيي امير «اشبيليه» بود. عبدالرحمن او را
ص: 236
بركنار كرد او هم تمرد و قيام كرد عبدالرحمن او را فريب داد و احضار كرد و كشت.
در آن سال سلم بن قتيبه باهلي در شهر ري درگذشت. او بزرگوار و بلند پايه و مشهور بود.
كهمس بن حسن ابو الحسن تميمي بصري و عيسي بن عمر ثقفي نحوي مشهور كه خليل نحو را از او آموخت و او در نحو كتاب هم نوشته بود وفات يافتند.

سنه صد و پنجاه‌

بيان قيام استاذسيس‌

در آن سال استاذسيس باتفاق مردم هرات و باذغيس و سيستان و شهرهاي ديگر از خراسان و غيره قيام و خروج نمود. گفته شده عده اتباع او بالغ بر سيصد هزار مرد جنگي شده بود. اين عده بر سراسر خراسان غلبه كرد. سوي مروروذ لشكر كشيد و در آنجا اجشم بود او باتفاق اهالي مروروذ بمقابله و مقاتله آنها كمر بست و كشته شد بسياري از اتباع او كشته شدند و گروهي از فرماندهان و سالاران گريختند معاذ بن مسلم و جبرائيل بن يحيي و حماد بن عمرو و ابو النجم و داود بن كرار در عداد سالاران گريخته بودند.
منصور كه در محل «راذان» مقيم بود خازم بن خزيمه (جد اعلاي اسد اللّه علم خزيمه) را نزد مهدي فرستاد مهدي هم فرماندهي سپاه محارب استاذسيس را باو سپرد. فرماندهان و سالاران را هم تحت امر و فرماندهي او قرار داد او هم فرماندهان گريخته را همراه خود برد ولي در آخر سپاه قرار داد كه فقط فزوني عده سپاه را نمايش دهد.
عده گريختگان كه باو پيوسته بودند بيست و دو هزار بود او از آن عده فقط شش هزار مرد برگزيد و ضميمه عده خود نمود كه عده خود او دوازده هزار بوده) (هيجده هزار شد) كه برگزيده بودند.
ص: 237
بكار بن سلم يكي از برگزيدگان بود آماده نبرد گرديد.
سپاه خود را آراست. هيثم بن شعبة بن ظهير را فرمانده ميمنه و نهار بن حصين سعدي را فرمانده ميسره نمود. بكار بن سلم عقيلي سالار مقدمه و زبرقان هم پرچم‌دار بودند.
خازم در نقل و انتقال سپاه خود آنها را فريب داد تا دسته دسته از يك ديگر بريده و جدا شدند و ناگزير خندقها و پناهگاههاي خود را تغيير مي‌دادند. اغلب آنها هم پياده بودند.
پس از آن خازم سپاه خود را بجاي ديگر كشيد و گرداگرد سپاه خندق كند براي خندق فقط چهار در و راه گذاشت و بر هر در و معبري هزار نگهبان گماشت كه از برگزيدگان سپاه خود بودند.
اتباع استاذسيس كه حامل بيل و كلنك بودند بر خندق خازم هجوم بردند كه آنرا پر كنند و براي جنگ از آن بگذرند. مهاجمين از راهي كه حفاظت آن بعهده بكار بن سلم بود حمله كردند و مدافعين را شكست داده پراكنده نمودند. بكار خود را از اسب انداخت و بر در و معبر ايستاد و گفت: مسلمين از ناحيه ما نبايد مغلوب شوند چون او پياده شد پنجاه تن از عشيره او پياده شدند و راه را بر مهاجمين گرفتند و سخت دليري و پايداري نمودند تا مهاجمين را عقب راندند و دروازه خود را حمايت كردند.
سرداري از سيستان كه يگانه كسي بود سپاه استادسيس را اداره مي‌كرد و نزد او مقرب و خود دلير و كار آزموده بود بنام حريش با عده برگزيده خود بر دروازه خندق كه مدافع آن خازم بود حمله كرد. خازم بدفاع پرداخت. خازم در حاليكه سرگرم جنگ و دفاع بود هيثم بن شعبه فرمانده ميمنه را پيغام داد كه با عده خود از دروازه بكار خارج شود و برود تا از ديده سپاه استاذسيس پنهان و گم گردد زيرا سپاه دشمن سرگرم نبرد دروازه خازم است و بايد از عقب غافلگير شود.
اتباع استاذسيس نگران رسيدن ابو عون و عمرو بن سلم بن قتيبه از طخارستان
ص: 238
بياري خازم بودند. بهيثم دستور داده بود كه از پشت سر بسپاه دشمن حمله كند تا آنها تصور كنند مدد منتظر از عقب سر رسيده است. بكار را هم فرمان داده بود كه اگر پرچمهاي هيثم نمايان شود او هم بحمله مبادرت كند. همه يكباره تكبير و هلهله كنند و فرياد بزنند كه مدد طخارستان رسيده. خازم خود با نيروي قلب بر حريش حمله كرد. طرفين پايداري و دليري كردند ناگاه پرچمهاي هيثم نمايان شد. ولوله در سپاه استاذسيس افتاد كه مدد طخارستان رسيد چون نگران پشت سر شدند خازم سخت بر آنها حمله كرد آنها پراكنده شدند اتباع هيثم هم با نيزه بآنها حمله كردند و آنها را تير باران نمودند. نهار بن حصين هم از ناحيه ميسره حمله كرد.
بكار بن سلم و اتباع او از ناحيه خود پيش رفت و شمشيرها را بكار بردند آنها گريختند و مسلمين بدنبال آنها شتاب كردند عده هفتاد هزار تن كشتند و چهارده هزار اسير گرفتند. استاذسيس خود گريخت و بكوهستان پناه برد عده همراه او هم كم بود خازم او را از هر طرف محاصره كرد اسراء را هم در آنجا كشت.
در آن هنگام ابو عون و عمرو بن سلم و اتباع آنها رسيدند استاذسيس تسليم ابو عون شد و بحكم او تن داد.
ابو عون دستور داد كه او را با غل و زنجير بند كنند. همچنين فرزندان و افراد خاندان او. سايرين از بندگي آزاد شوند كه عده آنها بالغ بر سي هزار تن گرفتار بود. خازم حكم ابو عون را قبول و اجرا كرد و خود بهر يك از اسراء آزاد شده دو جامه داد.
خازم خبر پيروزي را بمهدي نوشت و مهدي هم بمنصور نوشت.
گفته شده: استاذسيس پيغمبري را ادعا ميكرد فسق و فجور را هم ظاهر و راهزني را شروع كرد. گفته شده: مراجل مادر مأمون نواده او و غالب فرزند استاذسيس دائي مأمون بوده. غالب كسي بود كه ذو الرياستين فضل بن سهل را با توطئه مأمون كشت و ما آنرا در آينده بيان خواهيم كرد.
ص: 239

بيان حوادث‌

در آن سال منصور جعفر بن سليمان را از حكومت مدينه عزل و حسن بن زيد بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب را بجاي او نصب نمود.
در آن سال غياث بن مسير اسدي در اندلس شوريد. عبدالرحمن عده گرد آورد و او را قصد كرد جنگ رخ داد و غياث گريخت و بعد كشته شد.
سرش را بريدند و نزد عبدالرحمن بردند كه در شهر «قرطبه» بود.
در آن سال جعفر بن ابي جعفر منصور درگذشت. منصور بر جنازه او نماز خواند و شبانه در گورستان قريش بخاك سپرده شد.
در آن سال مردم بجنگ روميان در «صائفه» نرفتند.
عبد الصمد بن علي امير الحاج بود كه خود او امير مكه هم بود اين روايت بر حسب گفته بعضي از راويان است كه گفته شده والي مكه محمد بن ابراهيم بوده نه عبد الصمد.
امير كوفه محمد بن سليمان بن علي و حاكم بصره عقبة بن سلم و قاضي آن سوار بود.
والي مصر يزيد بن حاتم بود.
در آن سال امام اعظم ابو حنيفة نعمان بن ثابت (امام بزرگ اهل سنت كه خود هوا خواه آل علي و ايراني و خراساني و دانشمند و پرهيزگار و بزرگوار بود) وفات يافت.
معمر بن راشد و عمر بن ذرار درگذشتند. گفته شده: شخص اخير كه از پرهيزگاران و قائل بتاخير عذاب بود در سنه صد و پنجاه و پنج وفات يافت.
در سنه صد و پنجاه عبد الملك بن عبد العزيز بن جريج و محمد بن اسحاق بن يسار مؤلف كتاب «مغازي» (غزوه‌ها و جنگهاي پيغمبر) درگذشتند. گفته شده شخص
ص: 240
اخير الذكر در سنه صد و پنجاه و يك وفات يافته بود.
در آن سال مقاتل بن سليمان بلخي مفسر كه در روايت حديث ضعيف (غير- مصدق) بود درگذشت. همچنين ابو جناب كلبي و عثمان بن اسود و سعيد بن عروبه كه نام ابو عروبه مهران مولاي بني يشكر و كنيه او ابو نصر بود. (درگذشتند).
(يسار) با ياء دو نقطه زير و سين بي نقطه.

سنه صد و پنجاه و يك‌

اشاره

در آن سال قوم «كرك» شهر جده را غارت كردند.

بيان عزل عمرو بن حفص از ايالت كشور سند و نصب هشام بن عمرو بجاي او

در آن سال منصور (خليفه) عمرو بن حفص بن عثمان بن قبيصه بن ابي صفره معروف و ملقب بهزار مرد را (عين هزار مرد در تاريخ عربي آمده) يعني الف رجل (هزار مرد) از ايالت كشور سند عزل و هشام بن عمرو تغلبي را بجاي او نصب نمود.
عمر بن حفص مذكور بامارت و ايالت افريقا منصوب شد علت عزل او اين بود كه چون محمد و ابراهيم دو فرزند عبد اللّه بن حسن قيام كردند. محمد فرزند خود عبد اللّه را كه معروف با شتر بود (گوشه چشمش دريده بود) بشهر بصره فرستاد از آنجا اسبها اصيل خريد كه با همان اسبها بتواند خود را بعمر بن حفص (در سند) برساند زيرا او با محمد بيعت كرده بود و او يكي از سرداران منصور بود ولي شيعه محسوب مي‌شد.
آنها (فرزند محمد كه بصورت تاجر اسب در آمده بود) از دريا گذشتند. عمر شنيد دستور داد كه اسبهاي خود را براي فروش حاضر كنند. يكي از آنها (از اتباع
ص: 241
عبد اللّه بن محمد) باو گفت: ما چيز ديگري همراه داريم كه از اسبها براي تو سودمندتر است و خير دنيا و آخرت در آن است. بما امان بده تا بگوييم اگر قبول كردي چه بهتر و گر نه از آزار ما خودداري كن تا ما از بلاد تحت قدرت تو خارج شويم و برگرديم او بآنها امان داد. آنها گفتند اين عبد اللّه بن محمد است كه پدرش او را همراه ما فرستاده. او گفت: خوش آمديد و آنها را گرامي داشت و با آنها بيعت كرد و اشتر عبد اللّه بن محمد را در خانه خود پنهان كرد و بزرگان قوم و سرداران و سالاران لشكر را براي بيعت دعوت نمود همه اجابت كردند. او پرچمهاي سفيد و لباس سفيد (شعار علوي و شعار عباسي سياه بود) آماده كرد ناگاه مركبي چابك و پيكي چابك سوار رسيد كه همسر عمر بن حفص او را فرستاده بود رسيد و خبر قتل محمد بن عبد اللّه را داد. او هم با شتر خبر داد و باو تسليت گفت. اشتر بعمر گفت: كار من آشكار شد خون من هم بگردن تست تو خود ميداني يا دنبال كن يا بگذار. عمر گفت چنين بنظرم رسيده است. در اينجا يكي از پادشاهان سند داراي قدرت و شوكت و خداوند يك كشور فراخ و آباد مي‌باشد. او پيغمبر اسلام را تعظيم ميكند و وفادار و استوار است ميتواني باو پناه ببري و با او عهد و پيمان ببندي و نزد او گرامي بماني و كسي نمي‌تواند ترا قصد و آزار كند. او هم پند وي را پذيرفت و نزد پادشاه عظيم الشان رفت او را گرامي داشت و نوازش داد. زيديها هم يكي بعد از ديگري باو گرويدند تا آنكه صد تن از دانايان و روشندلان گرد او تجمع نمودند. او هم با همان عده سوار ميشد و براي شكار ميرفت و موكب شاهانه براي خود مهيا كرده بود.
چون خبر او بمنصور رسيد سخت رنجيد و برآشفت و بعمر بن حفص نوشت عمر هم نامه منصور را براي خانواده و خويشان خود خواند و گفت: اگر من اقرار كنم مرا عزل خواهد كرد و اگر نزد او بروم مرا خواهد كشت و اگر خودداري كنم با من جنگ خواهد كرد يكي از افراد خاندان او گفت: اين كار را بمن واگذار كن مرا گناه كار بدان مرا بگير و بند كن و بگو اين مرد چنين كرد او نخواهد توانست بمن كيفر دهد زيرا تو در بلاد سند نيرومند و از او دور هستي مرا
ص: 242
نزد او روانه كن. او با بودن عشيره تو در بصره نخواهد توانست كاري بكند. عمر گفت من ميترسم كه بر خلاف انديشه و گمان تو نسبت بتو آزاري برساند گفت: اگر هم كشته شوم جان من فداي تو خواهد بود. عمر او را بند كرد و بزندان سپرد و بمنصور نوشت. منصور دستور داد او را بند كرده نزد خود روانه كند. چون رسيد منصور گردنش را زد پس از آن عمر را عزل كرد و هشام بن عمر- تغلبي را بايالت آن ديار منصوب نمود.
علت امارت او اين بود كه منصور در حال تفكر بود كه چه شخصي را براي ايالت سند انتخاب كند هشام نزد او بود بعد مرخص شد و رفت دوباره با سرعت برگشت باز اجازه ملاقات خواست چون پذيرفته شد بمنصور گفت: چون من از موكب خلافت برگشتم خواهرم را ديدم كه فلانه باشد (نامش را برد). او زيبا و خردمند و دانا و ديندار است او را براي همسري امير المؤمنين پسنديدم منصور سر خود را فرود آورد و مدتي تفكر كرد باو گفت: اكنون برو تا من بتو خبر بدهم. چون او بيرون رفت منصور بحاجب خود ربيع گفت: اگر شعر جرير نبود من خواهرش را بهمسري مي‌پذيرفتم. كه جرير چنين گويد:
لا تطلبن خولة في تغلب‌فالزنج اكرم منهم اخوال يعني دائي (خال) از قبيلة تغلب مپسند كه زنگيان از حيث خويشان مادر (خال جمع اخوال) گرامي‌تر و شريف‌تر هستند.
بربيع گفت: باو بگو اگر من نيازمند ازدواج بودم مي‌پذيرفتم خداوند بتو جزاي خير دهد. من ترا والي بلاد سند مي‌كنم.
بهشام دستور داد كه با پادشاه سند كه عبد اللّه را پناه داده مكاتبه كند و تسليم او را بخواهد اگر او را تسليم كرد چه بهتر و گر نه با او جنگ كند.
منصور بعمر بن حفص هم نوشت كه تو امير افريقا خواهي بود.
هشام بسند رفت و زمام امور را بدست گرفت و عمر بافريقا رفت و بر مسند نشست چون هشام بسند رسيد نخواست خود عبد الله اشتر را بگيرد چنين تظاهر
ص: 243
هم نمود كه سرگرم مكاتبه پادشاه سند مي‌باشد كه عبد الله را تسليم نمايد.
منصور بر آن وضع آگاه شد باو اصرار كرد كه امر او را اجرا كند پياپي هم نامه‌ها و اوامر منصور مي‌رسيد. ناگاه يك دسته سوار از دور پديدار شد. هشام برادر خود سفنج را با لشكر فرستاد كه تحقيق كند آن گروه چه مردمي هستند و چه مقصودي دارند.
سفنج با لشكر خود داخل سرزمين پادشاه سند شد و از دور گرد و غبار ديد گمان كرد مقدمه لشكر دشمن است كه او را قصد كرده. مقدمه لشكر را براي تحقيق فرستاد چون بآن دسته سوار رسيد ديدند عبد الله بن محمد علوي با اتباع خود براي گردش و تفريح به آن محل رفته كه آن محل ساحل مهران نام داشت. سفنج عبد الله را قصد كرد. ياران و سالاران باو گفتند: اين فرزند پيغمبر است برادر تو در عدم تعقيب و دستگيري او تعمد داشت و نمي‌خواهد خون او را بگردن بگيرد گفت من هرگز از گرفتن او صرف نظر نمي‌كنم و اين كار را هم بديگري واگذار نمي‌كنم كه او را بگيرد يا بكشد و نزد منصور مقرب شود.
عبد الله با ده تن بود سفنج او را قصد كرد نبرد بين طرفين رخ داد. آن ده كشته شدند و خود عبد الله ميان مقتولين افتاد سفنج بر كشتن او آگاه نشد اتباع او هم نعش عبد الله را در نهر مهران انداختند تا سر او را نبرند و نزد منصور نبرند.
هشام خبر قتل او را بمنصور نوشت و منصور از او تشكر كرد و دستور داد با پادشاه سند جنگ كند هشام با او نبرد و غلبه كرد و او را كشت و كشور او را فتح نمود.
عبد الله چند كنيز داشت يكي از آنها فرزندي بنام محمد بن عبد الله اشتر زائيد. او را فرزند اشتر مي‌گفتند. هشام آن كنيزها را با آن فرزند اسير كرد و نزد منصور فرستاد. صحت نسب فرزند را هم تاييد نمود. منصور هم آن فرزند را بمدينه فرستاد كه حاكم مدينه او را بخانواده مقتول بدهد نسب او را هم تائيد كرد و گواهي داد.
ص: 244

بيان ايالت عمر بن حفص در آفريقا از طرف ابو جعفر (منصور)

در آن سال منصور براي امارت افريقا عمر بن حفص را كه از اولاد قيصة بن ابي صفره برادر مهلب بود برگزيد. علت اينكه او را بخاندان مهلب منتسب كرده‌اند اين است كه آن خاندان بيشتر مشهور و معروف بود.
علت انتخاب او براي امارت آفريقا اين بود كه چون اغلب سالم كشته شد منصور ترسيد كه آن مملكت از دست برود عمر را بدان بلاد فرستاد.
عمر در تاريخ صفر سنه صد و پنجاه و يك وارد آن ديار شد بزرگان شهر نزد او جمع شدند و او نسبت به آنها نيكي كرد و امور را خوب اداره و منظم نمود كه تا مدت سه سال بحال نظم بود.
عمر از قيروان بمحل «زاب» رفت كه در آنجا شهر «طبنه» را بنا و احداث كند. در شهر قيروان حبيب بن حبيب مهلبي را جانشين خود نمود. چون آفريقا خالي از سپاه شد بربريان شوريدند و حبيب را كشتند قبايل بربر در طرابلس تجمع كردند و ابو حاتم اباضي را كه نامش يعقوب بن حبيب مولاي كنده بود بسالاري خود برگزيدند (از خوارج). عامل طرابلس از طرف عمر بن حفص جنيد بن بشار اسادي بود او بعمر نوشت و از او مدد خواست او هم لشكري بياري وي فرستاد با ابو- حاتم مقابله كردند و منهزم شدند. آنها بمحل «قابس» پناه بردند و ابو حاتم آنها را در آن محل محاصره كرد عمر هم در محل «زاب» اقامت داشت و سرگرم احداث شهر طنبه بود.
ناگاه اهالي سراسر آفريقا ضد او شوريدند.
همه سوي محل «طنبه» لشكر كشيدند و او را در آن محل با دوازده لشكر
ص: 245
محاصره كردند كه يكي از آنها ابو قره صفري با عده چهل هزار و ديگري عبدالرحمن رستم با عده پانزده هزار و خود ابو حاتم با لشكري بي‌شمار و عاصم سدرائي اباضي با شش هزار و مسعود زناتي اباضي با ده هزار سوار و كسان ديگر از سالاران كه نام آنها را نبرده‌ايم.
چون عمر بن حفص محاصره آنها را ديد تصميم گرفت كه از قلعه بيرون رود و با آنها مقابله كند. ياران و بزرگان اتباع او مانع خروج وي گرديدند و گفتند: اگر تو كشته شوي عرب (در افريقا) نابود خواهد شد. او ناگزير حيله را بكار برد. ابو قره پيشواي صفريه (خوارج) را پيغام داد كه بتو شصت هزار درهم مي‌دهم كه از كارزار برگردي. او پاسخ داد آيا پس از اينكه چهل هزار تن مرا خليفه خود دانستند من خلافت و جنگ شما را بيك مبلغ قليل از متاع دنيا بفروشم. او ديگر اعتنا و قبول نكرد. او برادر ابو قره را چهار هزار درهم و چند جامه داد كه او برادر خود را از جنگ منصرف كند او قبول كرد و شبانه با عده خود لشكرگاه برادر خويش را بدرود گفت سايرين هم يكي بعد از ديگري بدنبال او رفتند ابو قره ناگزير شد كه خود بدنبال سپاه تباه شده برود. چون صفريها (خوارج) رفتند عمر براي مقابله ابن رستم كه در تهوذا بود لشكر فرستاد با بربريان جنگ كردند و بربرها شكست خورده گريختند و ابن رستم بمحل «تاهرت» پناه برد. اباضيه خوار و ناتوان شدند و نتوانستند با عمر مقابله كنند ناگزير از پيرامون «طبنه» بقيروان رفتند در آنجا قيروان را محاصره كردند در حاليكه عمر هنوز در شهر جديد «طبنه» سرگرم آبادي آن بود و آنجا را از حملات خوارج محفوظ و مصون مي‌داشت چون بر وضع قيروان و محاصره تنگ آن آگاه شد سوي آن لشكر كشيد چون عمر بقيروان رفت لشكري در «طبنه» پادگان گذاشت. چون ابو فره شنيد كه عمر از طبنه سوي قيروان رفته «طنبه» را قصد و محاصره كرد لشكري كه محافظ آن بود از شهر بيرون رفت و بجنگ پرداخت ابو قره گريخت و بسياري از لشكر او كشته شدند.
ص: 246
اما ابو حاتم چون قيروان را محاصره كرد بر عده او افزوده شد و محاصره را ادامه داد در آن هنگام در بيت المال قيروان يك دينار نبود در انبار آن هم طعام و حبوب نبود با اين حال مدت حصار هشت ماه بطول كشيد.
سپاهيان هر روز دسته دسته از پناهگاه خود بيرون مي‌رفتند و با خوارج جنگ مي‌كردند. گرسنگي و قحط شدت يافت و مدافعين ناگزير چهار پايان خود را مي‌كشتند و مي‌خوردند بحديكه سگها را هم خوردند بسياري از مردم شهر هم نزد بربريان رفتند و تسليم شدند چيزي نمانده بود كه خوارج شهر را بگشايند و داخل شوند ناگاه خبر رسيد كه عمر بن حفص از «طبنه» لشكر كشيده كه آنها را نجات دهد.
عمر با عده هفتصد سوار در محل «هريش» لشكر زد. خوارج ترك محاصره را كرده سوي او شتاب نمودند. چون شهر قيروان را آزاد گذاشتند عمر سوي تونس رفت بربريان هم او را دنبال كردند ناگاه راه خود را تغيير داد و با شتاب بقيروان رفت و براي سپاهيان گرسنه طعام و مواشي و هيزم و چيزهاي ديگر برد ابو حاتم هم دوباره برگشت و قيروان را محاصره كرد چون عمر و اتباع او سخت محاصره شدند عمر گفت: عقيده من اين است كه از اينجا خارج شويم و بر بلاد بربر حمله و غارت كنيم و براي شما طعام و ضروريات را فراهم كنم. مدافعين گفتند مي‌ترسيم بعد از تو دچار شويم بهتر اين است كه فلان و فلان را (با عده) روانه كني او هم بآن دو گفت كه بروند و آن دو گفتند: ما هرگز ترا نمي‌گذاريم و خود را آزاد كنيم. عمر ناگزير تن بمرگ داد.
در آن سختي و نگراني و نااميدي ناگاه خبر رسيد كه منصور عده شصت هزار مرد جنگي بفرماندهي يزيد بن حاتم بن قتيبه بن مهلب بمدد او فرستاده اتباع او باو گفتند خوب است از جنگ و دفاع دست برداري تا مدد برسد او قبول نكرد خود بميدان رفت و كشته شد و آن در تاريخ نيمه ذي الحجه سنه صد و پنجاه و چهار بود.
پس از قتل او حميد بن صخر كه برادر عمر از مادر بود بسالاري برخاست.
حميد با ابو حاتم صلح كرد بشرط اينكه خود و اتباع خويش منصور را از خلافت خلع
ص: 247
نكنند و شعار سياه را باقي بگذارند و سلاح خود را هم نيندازند. ابو حاتم قبول كرد. دروازه‌هاي قيروان گشوده شد. اغلب پادگان سوي «طنبه» رفتند.
ابو حاتم دروازه‌ها را آتش زد و ديوار شهر را از چند جا ويران نمود ناگاه خبر وصول يزيد بن حاتم را شنيد ناگزير سوي طرابلس شتاب كرد و بنمايندگي و جانشيني خود در قيروان دستور داد پادگان (تسليم شده بر خلاف عهد و شرط) را خلع سلاح و آنها را پراكنده كند. بعضي از اتباع او مخالفت كردند و گفتند:
ما عهد شكني و خيانت نمي‌كنيم. سالار مخالفين عهد شكني عمر بن عثمان فهري بود كه در قيروان ماند و بقيه اتباع ابو حاتم را (كه ميخواستند عهد شكني كنند) كشت.
ابو حاتم (پس از وقوع فتنه) بقيروان برگشت و عمر بن عثمان گريخت و بتونس رفت.
ابو حاتم هم سوي طرابلس لشكر كشيد تا با يزيد بن حاتم مقابله كند.
گفته شده: جنگهاي خوارج از آغاز نبرد عمر بن حفص تا آن زمان بالغ بر سيصد و هفتاد و پنج واقعه بود.

بيان امارت يزيد بن حاتم در افريقا و جنگ خوارج‌

چون منصور خبر قتل عمر و شورش خوارج را شنيد يزيد بن حاتم بن قبيصه بن ابي صفره با شصت هزار سوار بافريقا فرستاد.
در سنه صد و پنجاه و چهار هجري يزيد بافريقا رسيد چون نزديك شد بعضي از سپاهيان (پراكنده) باو پيوستند همه متفقا سوي طرابلس رفتند. ابو حاتم خارجي بكوهستان «نفوسه» پناه برد.
يزيد يك دسته از سپاه را بمحل «قابس» فرستاد ابو حاتم بآنها حمله كرد آنها منهزم شدند و نزد يزيد برگشتند.
ابو حاتم در يك محل مخوف لشكر زد و گرداگرد لشكر خود خندق كند يزيد هم سپاه خود را آراست و او را قصد كرد در ماه ربيع الاول سنه صد و پنجاه
ص: 248
جنگ واقع شد و بربريان منهزم شدند ابو حاتم هم كشته شد دليران لشكر وي بقتل رسيدند يزيد هم گريختگان را در صحرا و كوهستان دنبال و همه را سخت كشت. كسانيكه فقط در ميدان كشته شده بودند بالغ بر سي هزار بودند.
افراد خانواده مهلب هم خوارج مي‌كشتند و مي‌گفتند: انتقام و خونخواهي عمر بن حفص رسيد.
يزيد مدت يك ماه بقتل خوارج كوشيد و بعد از آن راه قيروان را گرفت عبدالرحمن بن حبيب بن عبدالرحمن فهري همراه ابو حاتم بود چون گريخت «كتامه» را پناهگاه خود نمود. يزيد بن حاتم براي تعقيب او لشكر فرستاد. بربريان را محاصره كرد و بر آنها پيروز شد بسياري از آنها را كشت.
عبدالرحمن گريخت ولي هر كه همراه او بود كشته شد.
افريقا از وجود خوارج و شورشيان پاك شد. يزيد بمردم امان داد و نيكي كرد تا آنكه «ورفجومه» در سنه صد و شصت و چهار شوريدند كه قيام آنها در سرزمين «زاب» بود. ايوب هواري هم قائد و فرمانده آنها بود.
يزيد سپاهي براي سركوبي آنها فرستاد كه فرمانده آن يزيد بن مجزا مهلبي. طرفين جنگ كردند و يزيد گريخت بسياري از اتباع او كشته شدند.
مخارق بن عقار امير «زاب» هم كشته شد كه مهلب بن يزيد مهلبي جانشين او شد.
يزيد بن حاتم سپاه عظيمي بفرماندهي علاء بن سعيد مهلبي فرستاد.
گريختگان هم بآن سپاه پيوستد و با «ورفجومه» مصاف دادند و جنگي سخت واقع شد بربريان منهزم شدند. ايوب هم گريخت بربريان را در هر نقطه دنبال كردند و كشتند تا آنكه همه را نابود كردند و در آن واقعه يك تن از سپاه يزيد كشته نشد.
يزيد در ماه رمضان سنه صد و هفتاد درگذشت.
مدت امارت او پانزده سال و سه ماه بود. فرزندش داود امير افريقا شد.
ص: 249

بيان ساختن رصافه براي مهدي‌

در آن سال مهدي (فرزند منصور وليعهد او) از خراسان وارد بغداد شد خويشان او (از بني العباس) كه در شام و كوفه و بصره بودند براي تهنيت او وارد بغداد شدند. او هم بهمه خلعت و اسب و مال و انعام داد. منصور نيز هم بآنها كسوت و انعام داد. منصور كاخ رصافه را ساخت سبب بناي آن اين بود كه بعضي از سپاهيان بر او شوريدند و با او جنگ كردند او نزديك باب الذهب (در زرين) بود كه بر او هجوم بردند. در آن هنگام قثم بن عباس بن عبيد اللّه بن عباس كه بزرگ و پير خاندان عباسي بود و همه نسبت باو احترام مي‌نمودند بر منصور داخل شد منصور باو گفت: آيا حال و وضع ما را مي‌بيني كه چگونه سپاهيان بر ما جري شده و شوريده‌اند؟ من از اين مي‌ترسم كه همه با هم متفق شوند آنگاه اين كار (خلافت) را از دست ما بگيرند. گفت اي امير المؤمنين من انديشه سودمندي دارم اگر آنرا براي تو ابراز كنم تباه و بي‌فايده و فاسد مي‌شود و اگر من خود آنرا بكار بندم و خودسرانه اجرا كنم موجب صلاح تو و باعث استقرار خلافت و دوام هيبت تو خواهد بود. منصور با تعجب گفت: آيا تو در زمان خلافت من مي‌تواني كاري انجام دهي كه من بر آن آگاه نباشم؟ گفت:
اگر بمن بدگمان هستي هرگز با من مشورت مكن و اگر بمن اطمينان داري بگذار من كار خود را بكنم. منصور باو گفت: هر چه مي‌خواهي بكن قثم بخانه خود رفت غلام خود را خواند و باو گفت: فردا تو زودتر از من بكاخ خلافت برو و با سايرين در دالان كاخ بنشين چون من وارد شوم و از ميان سران سپاه بگذرم تو بدون مقدمه برخيز و عنان استرم را بگير و بمن بگو ترا بخدا و پيغمبر و بحق عباس (عم پيغمبر) و حق امير المؤمنين سوگند مي‌دهم كه توقف كني و سخن مرا گوش بدهي. من هم ترا نهيب خواهم داد و درشت خواهم گفت. تو مترس و دوباره سوگند را تكرار كن و من ترا باز دشنام خواهم داد و با
ص: 250
تازيانه خواهم زد ولي تو اصرار كن و با جسارت بپرس كدام يك از دو قبيله گرامي و بهتر هستند؟ آيا مضر يا يمانيها؟ اگر من بتو پاسخ دهم تو عنان استرم را رها كن و برو كه ترا آزاد خواهم كرد. آن غلام هر چه دستور گرفته بود بكار برد و هر چه گفته بود انجام داد. قثم هم در پاسخ غلام گفت: البته قبايل مضر اشرف و اكرم هستند زيرا پيغمبر از آنها و قرآن از آنها و خانه خدا براي آنها و خليفه خدا هم از آنهاست. يمانيها سخت رنجيدند كه چيزي درباره آنها نگفت و آنها را نستود.
يكي از سالاران آنها گفت: چنين نيست كه تو مي‌گوئي تو فضايل يمن بزبان نياوردي آنگاه بغلام خود گفت: برخيز و استر اين پير را بي پا كن. غلام برخاست و استر را سخت زد و نزديك بود او را بر زمين بزند. مضريها جنبيدند و شوريدند يكي از بزرگان مضر بغلام خود گفت: آن غلام متجاسر را بزن او هم زد و دستش را بريد ميان دو طرف كين برخاست و از يك ديگر تنفر كردند و خشم گرفتند.
قثم بر منصور داخل شد در حاليكه سپاهيان چند فرقه مختلف شده بودند. مضر يك فرقه و ربيعه يك فرقه و خراسانيان يك فرقه. قثم بمنصور گفت: من سپاه ترا چند فرقه مختلف نمودم هر گروهي كه بخواهد با تو مخالفت كند از گروه ديگر بيمناك خواهد بود مبادا تو آن گروه را بر او مسلط كني. يك تدبير ديگر مانده و آن عبارت از اين است كه تو فرزند خود را بآن طرف رود بري و سكني بدهي و يك لشكر هم با او پادگان بگذاري آنگاه تو در يك شهر و فرزند تو در شهر ديگر كه اگر يكي از دو شهر دچار اغتشاش شود تو با لشكر شهر ديگر كار را اصلاح كني و اگر يك قبيله بر تو بشورد تو قبايل ديگر را ضد آن برانگيزي. منصور تدبير او را پذيرفت و ملك وي استقامت يافت و رصافه را ساخت و صالح محافظ مصلي بناي آنرا بر- عهده گرفت.

بيان قتل سليمان بن حكيم عبدي‌

در آن سال عقبة بن سلم از بصره سوي بحرين رفت و نافع بن عقبه را جانشين
ص: 251
خود نمود سليمان بن حكيم را در بحرين كشت و مردم بحرين را اسير كرد. بعضي از گرفتاران را نزد منصور فرستاد. منصور بعضي را كشت و بعضي ديگر بمهدي واگذار كرد مهدي هم آنها را آزاد كرد و جامه داد.
منصور عقبة را از ايالت بصره بركنار كرد زيرا او تمام مردم بحرين را هلاك نكرده بود.
بعضي ادعا كرده‌اند كه در آن سال منصور براي ايالت سيستان معن بن زائده را برگزيده بود.
در آن سال محمد بن ابراهيم امام كه والي مكه و طائف بود امير الحاج شده بود. امير مدينه هم حسن بن زيد و والي بصره جابر بن توبه كلابي بودند. امير كوفه هم محمد بن سليمان و والي مصر يزيد بن حاتم بودند.

بيان آغاز كار «شقنا» و قيام او در اندلس‌

در آن سال مردي از بربر در شرق اندلس شوريد او از بربر «مكناسه» و آموزگار بود كه كودكان را در مكتب خود تعليم مي‌داد. نامش «شقنا» بن عبد الواحد و نام مادرش فاطمه بود. او ادعا كرد كه از اولاد فاطمه (دختر پيغمبر) عليها السلام و از نسل حسين عليه السلام مي‌باشد.
خود را عبد الله بن محمد ناميد و در شهر «شنت بريه» اقامت گزيد بسياري از بربريان باو گرويدند و كارش بالا گرفت عبدالرحمن اموي او را قصد كرد و او بكوهستان پناه برد چون مجال پيدا مي‌كرد از كوهستان فرود مي‌آمد و چون بيمناك مي‌شد بر كوه بالا مي‌رفت و پناه مي‌گرفت كه قصد كردنش سخت بود.
عبدالرحمن براي حكومت «طليطله» حبيب بن عبد الملك را برگزيد.
حبيب هم سليمان بن عثمان را براي حكومت «سنت بريه» فرستاد كه او از اولاد عثمان بن مروان بن ابان بن عثمان بن عفان بود باو دستور داد كه «شقنا» را تعقيب كند شقنا خود از كوه فرود آمد و سليمان را گرفت و كشت.
ص: 252
كار «شقنا» باز بالا گرفت و بر ناحيه «قوريه» غلبه كرد و همه جا آشوب كرد و فساد و هرج و مرج شايع گرديد عبدالرحمن ناگزير دوباره او را قصد كرد. و آن در سنه صد و پنجاه و دو بود. باز «شقنا» پايداري نكرد و بكوه پناه برد و عبدالرحمن اموي خسته شد و برگشت.
در سنه صد و پنجاه و سه لشكري بفرماندهي بدر غلام خود براي سركوبي او فرستاد. «شقنا» گريخت و دژ خود را تهي كرد. نام آن دژ «شيطران» بود بعد از آن عبدالرحمن اموي شخصا او را تعقيب كرد و آن در سنه صد و پنجاه و چهار بود.
«شقتا» تاب نياورده گريخت. در سنه صد و پنجاه و پنج ابو عثمان عبيد اللّه بن عثمان از طرف عبدالرحمن لشكر كشيد. «شقتا» او را فريب داد و لشكر را ضد او برانگيخت عبيد اللّه با عده كم گريخت و «شقتا» لشكرگاه او را بيغما برد و گروهي از بني اميه را كشت كه در عداد لشكريان در آمده بودند.
در همان سال صد و پنجاه و پنج باز «شقنا» پس از غارت لشكر عبيد اللّه دژ «هواريين» معروف بمدائن را گرفت كه در آن عامل عبدالرحمن بود «شقنا» او را فريب داد تا از دژ آمد بيرون او را گرفت و كشت و اسبها و سلاح و هر چه در آن دژ بود ربود.

بيان قتل معن بن زائده‌

در آن سال معن بن زائده شيباني در سيستان كشته شد. منصور او را امير آن ديار كرده بود. چون بدان مكان رسيد «رتبيل» را (كابل شاه) بدادن ماليات چند سال معوقه وادار كرد. او كالا فرستاد و قيمت آنها را بيش از بهاي حقيقي معين نمود. معن بر او خشم گرفت و سوي «رخج» لشكر كشيد. فرماندهي مقدمه لشكر را ببرادرزاده خود يزيد بن زائده (فرزند مزيد بايد باشد) واگذار كرد و چون بدان محل رسيد «رتبيل» بزابلستان رفت كه مدت تابستان را در آنجا بگذراند. فرزند مزيد «رخج» را گشود و اسراء بسيار گرفت كه در ميان آنها «فرج» رخجي فرزند زياد كه كودك بود.
ص: 253
ناگاه معن از دور گرد و غبار كه گله وحشي گورخر آنرا برانگيخته بود ديد و تصور كرد كه خيل دشمن است براي رهائي گرفتاران آمده. او اسراء را با شمشير كشت بسياري از آنها كشته شدند كه بعد معلوم شد گله وحشي بوده از قتل بقيه خودداري كرد.
معن ترسيد اگر در آن محل بماند زمستان برسد و كار او پريشان شود.
ناگزير راه «بست» را گرفت. خوارج بر بدرفتاري او (در قتل اسراء و كارهاي ديگر) اعتراض كردند بعضي از خوارج با كارگران خانه او كه مشغول ساختمان بودند آميختند و داخل خانه بعنوان كارگر شدند و شمشيرهاي خود را ميان نيها پنهان كردند سپس داخل مسكن او شدند كه او در آن وقت تن بحجامت داده بود شكم او را با خنجر دريدند. يكي از قاتلين فرياد زد من جوان طاقي هستم. طاق هم يك رسته نزديك زرنك بود. بعد از آن يزيد بن مذيد (بن زائده) آنها را كشت و يك تن از آنها زنده نگذاشت.
پس از آن يزيد امور سيستان را اداره كرد. بر عرب و عجم سخت گرفت.
مردي از عرب حيله برانگيخت و از لسان يزيد بمنصور نامه نوشت كه نامه‌هاي مهدي كه بمن ميرسد مرا دچار حيرت و وحشت كرده است خواهشمندم مرا از اطاعت فرمان او معاف بداريد. منصور پس از خواندن آن نامه آنرا بمهدي داد او هم خواند و خشمگين شد دستور داد او را بازداشت كنند و تمام اموال او را بگيرند و كالا و اثاث او را بفروشند و بهاي آنرا دريافت كنند. پس از آن براي او شفاعت كردند و او را بشهر «مدينه السلام» تبعيد نمودند در آن جا در حال طرد و غضب ماند تا آنكه خوارج بر او حمله كردند و او بر سر پل دليرانه نبرد كرد و آن دليري باعث شد كه او بمقام خود بازگردد او را براي جنگ «يوسف برم» فرستادند و كارش بالا گرفت تا در آنجا درگذشت.
ص: 254

بيان حوادث‌

در آن سال عبد الوهاب بن ابراهيم امام بجنگ و غزاي «صائفه» (روم) لشكر كشيد.
منصور هم اسماعيل بن خالد بن عبد اللّه قسري را بحكومت موصل منصوب كرد.
در آن سال عبد اللّه بن عون درگذشت. او در سنه شصت و شش متولد شده بود.
اسيد بن عبد اللّه هم در ماه ذي الحجه همان سال درگذشت او امير خراسان بود.
حنظلة بن ابي سفيان جمحي و علي بن صالح بن حبي كه برادر حسن بن صالح باشد هر دو پرهيزگار و مايل بشيعه بودند درگذشتند.

سنه صد و پنجاه و دو

در آن سال حميد بن قحطبه كه در سنه صد و پنجاه و يك از طرف منصور امير خراسان شده بود بجنگ و غزاي كابل لشكر كشيد.
عبد الوهاب بن ابراهيم گفته شده او نبوده برادرش محمد بن ابراهيم امام بود بجنگ و غزاي «صائفه» لشكر كشيد.
در آن سال منصور جابر بن توبه را از امارت بصره عزل و يزيد بن منصور را بجاي او نصب نمود.
در آن سال منصور هاشم بن «اساجيج» را كشت. او در آفريقا تمرد و عصيان نمود او را گرفتند و نزد منصور بردند دستور كشتن وي را داد كه او را كشتند.
در آن سال منصور امير الحاج شده بود. يزيد بن حاتم از ايالت مصر عزل و بجاي او محمد بن سعيد نصب شد.
حكام و امراء شهرستانها همانها كه بودند.
ص: 255
در آن سال محمد بن عبد اللّه بن مسلم بن عبد اللّه بن شهاب برادرزاده شهاب زهري درگذشت عم او از او حديث روايت مي‌كرد.
يونس بن يزيد ايلي كه او هم از زهري مذكور روايت مي‌كرد درگذشت.
طلحة بن عمرو حضرمي و ابراهيم بن ابي عبله كه نام ابو عبله شمر بن يقطان بن عامر عقيلي بود درگذشت.
(ايلي) بفتح همزه و باء دو نقطه زير.
(عقيلي) بضم عين و فتح قاف است.

سنه صد و پنجاه و سه‌

در آن سال منصور از حج مكه برگشت و در بصره بكار لشكركشي مشغول شد لشكري با كشتي در دريا تجهيز كرد و بجنگ قوم «كرك» كه قبل از اين بآنها اشاره شده بود فرستاد كه آنها شهر جده را غارت كرده بودند.
در آن سال منصور ابو ايوب مورياني و برادرش را دستگير كرد. همچنين برادرزادگان او كه خانه آنها در «مناذر» بود. منشي او درباره او تفتين كرده بود كه نام منشي ابان بن صدقه بود.
گفته شده: علت گرفتاري او اين بود كه در زمان بني اميه منصور در حال پنهاني وارد موصل شده بود در آنجا زني از قبيله ازد گرفت و او از منصور باردار شد منصور باو سندي داد و گفت اگر شنيدي كه بني هاشم سر كار آمده و زمام را بدست گرفته‌اند اين سند و يادداشت را بكسي بده كه در رأس كار واقع شده باشد و او تو و فرزند ترا خواهد شناخت. آن زن فرزندي زائيد و نامش را جعفر نهاد.
او خط و انشاء را آموخت و هر چه براي يك منشي ضرورت داشته باشد بياد سپرد. چون منصور بخلافت رسيد جعفر وارد بغداد شد نزد ابو ايوب رفت ابو ايوب هم او را در ديوان خود بكار گماشت منصور روزي از ابو ايوب يك منشي مخصوص خواست ابو ايوب جعفر را نزد او فرستاد منصور هم او را ديد و پسنديد و نسبت باو محبتي پيدا كرد. چون باو دستور انشاء داد او را كاردان و توانا
ص: 256
و فاضل و ماهر ديد از او پرسيد كه او اهل كجا و فرزند كيست؟ او شرح حال خود را داد و سند و يادداشت را تقديم كرد كه آن يادداشت را همراه داشت. منصور او را شناخت (دانست كه فرزند خويش است) او را هميشه بيك بهانه نزد خود مي‌خواند. ابو ايوب ترسيد. روزي منصور باو مال داد و باو گفت: برو مادر خود را از موصل بيار. او از بغداد رفت. ابو ايوب بعد از آن تقرب هميشه براي او جاسوس و مراقب قرار داده بود چون از بغداد سوي موصل رفت ابو ايوب كسي را فرستاد كه او را نيمه راه كشت. چون او دير كرد و برنگشت منصور كسي را نزد مادر آن جوان فرستاد كه از او تحقيق كند. مادرش گفت من از او خبر ندارم فقط مي‌دانم كه او در بغداد است و در ديوان خليفه سرگرم انشاء مي‌باشد.
چون منصور بر آن وضع آگاه شد جاسوس فرستاد كه او را جستجو كند جاسوس بجائي رسيد كه آن جوان در آن مفقود شده بود دانست كه او در آنجا كشته شده. جاسوس باز تحقيق كرد معلوم شد او بدستور ابو ايوب كشته شده. منصور ابو ايوب را گرفت و دچار نكبت كرد.
منصور نيز عباد مولاي خود و هرثمة بن اعين كه در خراسان بود احضار و پند كرد زيرا هر دو براي عيسي بن موسي (وليعهد مخلوع) تعصب داشتند.
در آن سال منصور مردم را وادار كرد كه كلاههاي بلند و دراز بر سر بگذارند ابو دلامه درباره كلاه گفت:
و كنا نرجي من امام زيادةفزاد الامام المصطفي في القلانس يعني ما از امام خود (منصور) افزايش ميخواستيم او كه امام برگزيده است اين افزايش را در كلاهها قرار داد.
در آن سال عبيد بن بنت بن ابي ليلي قاضي كوفه درگذشت. بجاي او شريك بن عبد اللّه نخعي برگزيده شد.
در آن سال معيوف بن يحيي حجوري صائفه را غزا نمود تا بيك دژ از دژهاي روم رسيد. شبانه بر آن دژ كه مردمش در خواب فرو رفته بودند هجوم برد و شش هزار اسير نا بالغ گرفت آن عده غير از مردان بودند.
ص: 257
در آن سال مهدي امير الحاج شده بود.
امير مكه محمد بن ابراهيم و امير مدينه حسن بن زيد و امير مصر محمد بن سعيد بودند.
در يمن يزيد بن منصور بر حسب بعضي از روايات والي بود.
در موصل اسماعيل بن خالد بن عبد اللّه بن خالد حاكم بود.
در آن سال هشام بن غاز بن ربيعة جرشي درگذشت. گفته شده وفات او در سنه صد و پنجاه و شش يا پنجاه و نه بود. همچنين حسن بن عماره و عبدالرحمن بن يزيد بن جابر و ثور بن يزيد و عبد الحميد بن جعفر بن عبد اللّه انصاري و ضحاك بن عثمان بن عبد اللّه بن خالد بن حزام از اولاد برادر حكيم بن حزام و فطر بن خليفه كوفي درگذشتند.
(فطر) با فاء و راء بي نقطه.
(جرشي) بضم جيم و شين نقطه دار.

سنه صد و پنجاه و چهار

در آن سال منصور بشام و بيت المقدس سفر كرد.
يزيد بن حاتم بن قبيصة بن مهلب بن ابي صفره را با پنجاه هزار مرد جنگي براي نبرد خوارج بافريقا فرستاد زيرا خوارج عمر بن حفص را كشته بودند (چنانكه گذشت).
منصور خواست «رافقه» را بسازد اهل «رقه» مانع شدند خواست با آنها جنگ كند (ولي خودداري كرد).
در آن سال صاعقه در مسجد فرود آمد و پنج تن كشت.
ابو ايوب مورياني و برادرش خالد هر دو هلاك شدند (در زندان). منصور دستور داد برادرزادگان ابو ايوب را اول دست و پا ببرند و بعد گردن بزنند كه چنين كردند.
ص: 258
در آن سال عبد الملك بن ظبيان غيري را بايالت بصره منصوب نمود.
زفر بن عاصم هلالي براي جنگ و غزاي «صائفه» لشكر كشيد و برود فرات رسيد.
محمد بن ابراهيم كه امير مكه بود امير الحاج شد.
يزيد بن حاتم امير افريقا بود.
عمال و حكام و امراء سال گذشته هم بحال خود باقي مانده بودند.
در آن سال ابو عمر بن علاء درگذشت. گفته شد او در سنه صد و پنجاه و هفت وفات يافت سن او بالغ بر هشتاد و شش بود. همچنين محمد بن عبد الله شعيثي نصري كه با نون باشد.
عثمان بن غطاء و جعفر بن برقان جزري و اشعب طماع و علي بن صالح بن حبي و عمر بن اسحاق بن يسار برادر محمد بن اسحاق و وهيب بن وردمكي زاهد. و قرة بن خالد ابو خالد سد و سي بصري و هشام دستوائي كه هشام بن ابي عبد الله بصري باشد وفات يافتند.
(شعيثي) بضم شين نقطه دار كه در آخر آن ثاء سه نقطه است.

سنه صد و پنجاه و پنج‌

اشاره

در آن سال يزيد بن حاتم وارد آفريقا شد و ابو حاتم را كشت و بر شهر «قيروان» و ساير بلاد غرب غلبه يافت.
خبر جنگهاي او بتفصيل گذشت.
در آن سال منصور فرزند خود مهدي را روانه كرد كه شهر رافقه را احداث و بنا كند او هم رفت و شهر را مطابق نقشه بغداد احداث و ايجاد كرد.
براي شهر كوفه و شهر بصره ديوار و حصار هم بنا و خندق حفر كرد مخارج ديوار و كنده را هم از مردم دو شهر گرفت.
چون منصور خواست عده اهالي شهر را احصا كند دستور داد بهر يكي از افراد
ص: 259
پنج درهم بدهند چون نقد را دريافت كردند و عده آنها معلوم شد دستور داد از هر فردي چهل درهم باج بگيرند.
شاعر در اين باره گفت:
بالقوم ما لقينامن امير المؤمنينا
قسم الخمسة فيناو جبا نا الاربعين يعني: عجب اي قوم از آنچه بر ما آمده از امير المؤمنين پنج پنج بما تقسيم كرد و چهل چهل از ما ماليات گرفت در آن سال پادشاه روم درخواست صلح و آشتي كرد بشرط اينكه جزيه بدهد يزيد بن اسيد سلمي «صائفه» را براي جنگ و غزا قصد كرد.
عبد الملك بن ايوب بن ظبيان از ايالت بصره عزل و بجاي او هيثم بن معاويه عتكي نصب شد.

بيان عزل عباس بن محمد از امارت جزيره و نصب موسي بن كعب‌

در آن سال منصور برادر خود عباس بن محمد را از امارت جزيره منفصل نمود و بر او خشم گرفت و از او غرامت دريافت كرد و نسبت باو در حال غضب بود.
بر عم خود اسماعيل بن علي هم غضب كرد و ساير اعمام منصور براي اسماعيل شفاعت كردند كه از او خشنود گرديد.
عيسي بن موسي (وليعهد مخلوع) بمنصور گفت: اي امير المؤمنين من چنين مي‌بينم كه خاندان علي بن عبد الله (بن عباس) بر ما رشك مي‌برند. تو بر اسماعيل بن علي چند روزي غضب كردي همه بتو فشار آوردند تا ناگزير از او خشنود شدي آن هم براي چند روز ولي تو نسبت ببرادرت عباس چند مدت از فلان تاريخ تا فلان تاريخ خشم گرفتي و كسي نبود كه براي او شفاعت كند. منصور هم از برادر
ص: 260
خود عفو نمود.
منصور عباس را بعد از يزيد بن اسد امير جزيره نمود. يزيد از او شكايت كرد و گفت او هنگام عزل من بدرفتاري با من كرد و بمن دشنام داد. منصور گفت:
نيكي من در قبال بدي او موجب اعتدال كار است اين بآن در. يزيد بن اسيد گفت:
اگر احسان شما در قبال بدي شما تهاتر باشد پس طاعت ما نسبت بشما از ما بر شما بفضل و منت خواهد بود.
چون منصور برادر خود را از امارت جزيره عزل كرد موسي بن كعب را بجاي او نصب نمود.

بيان عزل محمد بن سليمان از امارت كوفه و نصب عمرو بن زهير

در آن سال محمد بن سليمان بن علي بن عبد الله بن عباس از امارت كوفه عزل و بجاي او عمرو بن زهير ضبي برادر مسيب زهير بن نصيب شد.
گفته شده او در سنه صد و پنجاه و سه عزل شد.
عزل او اسباب و عللي داشته از جمله قتل عبد الكريم بن ابي العوجاء بود او را باتهام زنديق بودن بازداشت كرده بود او خال (دائي) معن بن زائده شيباني بود.
بسياري از رجال با اينكه نسبت باو بدبين بودند نزد منصور شفاعت كردند منصور هم بمحمد بن سليمان نوشت كه از او دست بردارد و آزارش ندهد تا دستور بدهد ابن ابي العوجاء هم بمحمد بن سليمان پيغام داده بود كه فقط سه روز او را زنده بدارد و در قبال آن صد هزار (درهم) باو بدهد. چون آن پيغام رسيد محمد بقتل او مبادرت كرد.
چون فرمان كشتن او را داد و او تسليم مرگ شد گفت: بخدا من چهار هزار حديث (از پيغمبر) جعل كرده‌ام كه حلال را حرام و حرام را حلال نموده‌ام. بخدا قسم من روزه را باطل كرده‌ام در وقتي كه واجب شده و واجب كرده‌ام هنگامي كه باطل و زايل شده. او را كشت كه ناگاه نامه منصور رسيد بمحمد دستور داده كه از او
ص: 261
دست بردارد و آزادش كند.
نامه وقتي رسيد كه كار از كار گذشته بود.
چون خبر قتل او بمنصور رسيد بر محمد غضب كرد و گفت بخدا قصد كردم كه او را بقصاص بكشم عم خود عيسي بن علي را نزد خود خواند و گفت: اين نتيجه مشورت تست كه تو گفته بودي من محمد را بامارت كوفه منصوب كنم. او جوان نادان و مغرور است. فلان (عبد الكريم) را بدون امر و اطلاع من كشت. اكنون من دستور عزل او را داده و او را تهديد كرده‌ام.
عيسي گفت: محمد او را بجرم زنديق بودن كشت اگر خوب كرده كه نتيجه آن براي تو خواهد بود و اگر بد كرده كه گناه آن بگردن خود او مي‌باشد. اگر تو فقط براي اين كار او را عزل كني او نيك نام خواهد شد و تو بدنام. منصور هم نامه عزل او را پاره كرد